دیگر تَـهی برای قصه ام نمانده
دیگر سری در اینجا ماندن نمانده
هی هوا و هی سوز و هی سرمای باد
دیگر دلی از بدو تولد سرودن نمانده
دیگر تَـهی برای قصه ام نمانده
دیگر سری در اینجا ماندن نمانده
هی هوا و هی سوز و هی سرمای باد
دیگر دلی از بدو تولد سرودن نمانده
چه قشنگ زمان را به تنت دوخته اند ومن چه زیبا از گوشه ای آن را می شکافم
تا ردی از ثانیه هایش بر تن رگ های استوارش باقی بماند ....
زمستان ثانیه ثانیه نزدیک میشود,یادت نروداینجاکسی هست که به اندازه تمام برگهای رقصان پاییزبرایت آرزوهای خوب دارد.
از وبُ وبلاگ نویسی تا آشنایی شدن باجایی هایی که حتی تو مخیله م نمی گنجید حدود یه سالی میگذره اما تو همین یه سالی که گذشت اتفاقای جورواجوری افتادند ...
خلاصه میکنم ...
بوی آشنایی تو از هوای دل انگیز
رد پاییز کم کمک گم شده از تو قصه ها
روی خاکستر می
حک شده عطر همهمه ها
باد مینوازد و میرقصد برگ موج های نور میرسد کم کم
برگ وشاخه ها در دست باد
مثل ترانه در شب بی مهتاب
شور و شوق وعشق وسر مستی پیدا میشود از عصر های بی هنگام
از سر میگیرد این نواز را آرام و در میان هیاهوی برگ ها
خطوط در هم میپیچند درهم
راز این جوانگی را
پخش میکنند در هم
چه نوای بی قراری
باز میشود کم کم عطر حس پاییزی
روی روح و آهسته
پر پرک شعر میریزی
+ دیروز به عبارتی شنبه بیست ونه ام شهریور در سال نودوسه
یک حس زیبای پاییزی در مقابل چشمانم
روح و قلب را نوازش میداد ...
-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ اولین باد پاییزی وزید -ـ-ـ-ـ-ـ-ـ